امروز بعد از ناهار رفتم خدمتِ امام، کمی دیر در رو باز کردند و بعد
که احمد آقا در رو باز کرد دیدم که استرس داشت، داخل که شدم دیدم گوشه پتو
انگار قلمبه شده، رفتم همانجا بغل دستِ امام نشستم و راجع به شعارِ "مرگ
بر آمریکا " با امام حرف زدم، امام گفت اتفاقا به احمد گفتم چند تا اسپری
رنگ بگیرد و آنها رو پاک کند و الان هم داشتیم شعارهای داخلی خونه رو پاک
میکردیم واسه همین دیر در رو باز کردیم، ( جونِ عمش) خلاصه امام رفت دست
به آب و من زیر پتو رو نگاه کردم، یک دست ورقِ اصل اون زیر به شکلِ به هم
ریخته قایم شده بود، ورقها رو زدم زیر عمامه و منتظر نشستم، امام برگشت و
کلی با هم حرف زدیم. بعد هم مهدی اومد و گفت مامان عفت کارم داره و عذر
خواهی کردم و از خدمتِ امام مرخص شدم.
لا مصب چه ورقهایی بود, بی بیش بلوند و چشم آبی خوراکِ صیغه بازی و سربازش جون میداد واسه طلبه شدن, بعضی
شبها تا صبح با مهدی حکم ۲ نفره بازی میکردیم, مهدیِ پدر سوخته چنان بر میزد انگار توی لاس وگاس مدیرِ میز بوده، هنوز اون ورقها رو دارم, امام
بارها در لفافه راجع به ورق هاش حرف میزد ولی من به روی خودم
نمیآوردم. میگفت از آمریکا واسم یه چیزی آوردن که یکی از دوستهای
فابریک کش رفته، بیچاره روش نمیشد بگه ورق بودند.
صراحت نامه، ناگفته ها
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire
نظر شما بدون نظارت و سانسور پخش میشود