دانایی صبح از خواب بیدار شد و فریاد زد فهمیدم دنیا از چه به وجود آمده است، چند روز و شب توضیح و توجیه گفت و ساخت و شرح داد و مردمان زیادی را به شک انداخت، و در آخر گفت دنیا از "گوز" بوجود آمده است، مقالات نوشت و جلسه گذاشت وکتاب نوشت ومطرح شد و زبانزد خاص وعام.
دین فروشان که آن روز ها دکانشان بی رونق بود و کاسبی کساد، به فکر چاره افتادند، گشتند و گشتند تا آیه ای چیزی پیدا کنند و به " گوز" ربط دهند و آخرش آنجا که الله گفته "باد "و" توفان "را به "گوز" تفسیر کردند و خوشحال بالای منبر رفتند، و فریاد برآوردند مردم ببینید در قرآن هم گفته شده دنیا از گوز به وجود آمده و این یعنی اسلام دین حقانیت و راستی و یکتاست.
دانا در حالی که به آنها می خندید, دستی به ماتحت کشید و گفت حقا که دنیایشان از تو ست.
زجر ها، فریاد ها، شکستن ها، و ناله های ما زیر توفانِ تازیانهها
برایتان لذت بخش بود و مایهٔ شوق و قوتِ ایمان، برایتان نشاط میآورد و
رضایت را در چهره هایتان می نشاند و با سری بر افراشته به آغوش خانواده
برمیگشتید، برای دوباره دیدن آنها حریص بودید و روز در پسِ روز به تکرارِ
آن بیشتر اصرار داشتید، آنگاه که نائی نداشتید تازیانه را به دست برادر
دینی می دادید و استراحت می کردید و به فکرِ راههای سختتر کردن آن بودید،
از دیوارهایش بالا می رفتید و یک به یک کرامت و انسانیت و صداقت و شرافت و
بودن را سرقت می کردید و باز لذت می بردید و به پروردگارتان هدیه می دادید،
برایش قربانی می کردید و نذر مید ادید، چاپلوسی می کردید و مهر داغ بر پیشانی
می زدید و تسبیح می چرخاندید.
آری روزگاری داشتید و هنوز هم دارید،
هنوز هم بر جایگاهِ حق نشسته اید و میتازید و میرانید، اگر خسته از جایگاه
قبلی هستید بیرون می آیید و فرایض دینی را به نحوی دیگر اجرا میکنید، شاید
ریشی درازتر، لباسی تمیزتر و تسبیحی گرانتر. اما همان هستید و همان پلیدی
را کشان کشان با خود در کوی و برزن می برید و به گونهای دیگر رضایت
می گیرید. سلاحهایتان تیزتر شده است و رخسارتان کریهتر.
اما این
روزها دیگر ترسی در دل دارید و هراسی در وجودتان رخنه کرده، دیگر مثل
سابق توجیهی برای کارهیتان به دلها راه ندارد. میترسید از سایه، ازهای و
هوی، از شکستن چینی اعتقادات به دست قربانیان. میترسید و عذاب میکشید
که آنچه برایش همه کار کردید بی هوده بوده و بار کج به مقصد نرسیده و آنچه
برایش آستین بالا زده بودید وارونه شده.
از شاهینها میترسید، از
منتقدین و مسخره کنندگان و هتاکان به دینتان میترسید و بنیادتان سست تر از
همیشه شده است. از اینکه بریدن و آویزان کردن و سوزاندن و سنگ زدن و تجاوز
کردن تأثیر معکوس داشته حیرانید و کابوس سراسر دنیای ناچیزتان را
درنوردیده است. همان مقدساتی که اجازهٔ هر کاری را برایتان فراهم میکرد
امروز بازیچه و نقل مجلس و محفل بیشمار قربانیان شده اند. طنزها و
تمسخرها چون خوره به جان افکارِ پوچ و احمقانه و سخیفتان افتاده است و آتش بر خرمن و
اندوخته تان میاندازند.
دیگر با تهدید و زهر چشم گرفتن و ارعاب راه به جایی نخواهید برد و تف سر بالا خواهد بود.
شاهی خرش رو خیلی دوست داشت و جارچیان را فرمان داد دانایان و زبان شناسان را جمع کنند تا به خر زبان آموزند، هر کس که بتواند هموزنش طلا به او بخشد و اگر بعد از قرارداد نتوانست گردنش بزدند، بسیاری از روی طمع قبول کردند و نتوانستند و گردنشان زده شد، پیری تنگ دست آمد و با چند شرط قرارداد بست.
۱ - مدت ۱۰ سال زمان بدهند.
۲- در این ۱۰ سال خوراک خود و خر فراهم گردد،
۳- مسکنی با یک طویله بدو ببخشند
. شاه موافقت کرد و پیر مرد برفت.
مردم پرسیدند مگر ندیدی همه آنها که قرارداد بسته بودند نتوانستند و گردن زده شدند؟
پیرمرد جواب داد: جای ترس نیست در این ۱۰ سال یا من می میرم، یا خر، یا شاه